ツعشق بابا و مامانツ

خاطرات هفته 20 بارداری

به نام خدای مهربون از چند هفته قبل وقت گرفتم که این بار بریم سونوگرافی برایه بررسی سلامتت 26 مرداد بود که پرنسس مامان 20 هفته ش بود... 346 گرمم وزنش ... مامان جون  اون روز به بابایی اجازه ندادن بیاد ببیندد همان طور که شنیده بودم آقای دکتر خیلی خوش رو نبودن, اما تو کارشون دقیق بودن برا من و بابایی هم همین مهم بود... سونوگرافی شروع شد   همه جا ساکت بود آقای دکتر بد اخلاقم مشغول اندازه گیری بود ,روبرویه مامانی هم یه مانیتور بود که میدیدمت,همش زیر لب آیت الکرسی میخوندم که همه چیز خوب باشه... بالاخره صدایه آقایه دکتر بعداز نیم ساعت که برایه مامانی انگار یه عمر بود که گذشته , بلند شد. گفت خداروشکر همه چیز خوبه .....
28 شهريور 1392

نامه ایی به گل زیبایه زندگیم...

در اینجا از احساسات ناب مادرااااانه ام برایت مینویسم... از اول تا بی نهایت............... از آن حسی برایت مینویسم که دیگر برای خود آرزویی ندارم... چرا که تو آرزویه من هستی ... از حسی برایت مینویسم که تو را با تمام وجودم حس میکنم ,لمس میکنم و هر روز بیشتر از دیروز به تو وابسته تر میشوم... از آن حسی برایت مینویسم, که دیگر تو قهرمان اصلی زندگیم هستی... از امروز فقط برای تو مینویسم ,بهترین ها را برای تو میخواهم ... از آن حسی برایت مینویسم که تمام احساسات ناب مادر شدن را با تو حس میکنم.. آری حس ناب مادراااااااانه...حسی که خدا تورا به من داد... (هر روز که بیدار میشوم خدا را صد هزار مرتبه شکر گذار هستم چرا...
18 مرداد 1392

یه روز فراموش نشدنی

به نام خدای مهربونی که همین نزدیکیهاست... تو این روزها که میگذشت دوست داشتم بدونم بالاخره  نی نی ما یه دخمله یا پسره... فرقی برام نداشت فقط دوست داشتم بدونم این نخود فرنگی, شیطون بلا رو با چه اسمی صدا بزنمم...بالاخره تصمیم گرفتیم امروز بریم سونو..   قبل از سونو کلی چیزایه شیرین خوردم که نی نی نازم تکون بخوره . وارد مطب که شدیم من اولین نفر بودم ..همش استرس داشتم که نی نیم سالم باشه .آقای دکتر کارشو با حوصله شروع کرد   یهو  یه صدایه قشنگی شنیدیم تا حالا صدایی به این زیبایی, نشنیده بودم  اره صدایه تالاپ تولوپ قلب نی نیه خوشملم  بود   , وای منو بابایی کلی دستپاچه شده بودیم از خوشحال...
9 مرداد 1392
1